به نام خدا
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود
روزی روزگاری،پسری بود به
اسم داوود که در دهکده ای با پدر و مادرپیرش زندگی می کرد.آنها خیلی فقیر
بودند. داوود آرزو داشت مسافرت کند و جاهای تازه را ببیند و چیزهای تازه
یاد بگیرد و بتواند پولی دربیاورد و به پدر و مادرش کمک کند. برای همین
از آنها اجازه گرفت تا به سفر برود. پدرش فقط 7 تا سکه پس انداز داشت.
سکه ها را به داوود داد و گفت:« برو پسرم، خدا به همرات.امیدوارم سفر
بهت خوش بگذره و با دست پر برگردی.» داوود پدر و مادرش را بوسید و ازآنها
خداحافظی کرد و به راه افتاد. او رفت و رفت تا به یک جنگل رسید. کنار
جنگل یک کلبه بود. داوود که خسته و گرسنه بود، رفت و درِ آن کلبه را زد.
پسری همسن و سال خودش دررا به رویش باز کرد. داوود سلام کرد و گفت:« من
مسافرم، خسته و گرسنه ام،میشه یه کم آب و غذا به من بدید؟»پسر گفت:«بفرما،
با ما ناهار بخور.» داوود وارد کلبه شد.یک مرد و یک زن و یک پسر کوچولو
دور هم نشسته بودند و ناهار می خوردند. آنها به داوود هم آب و غذا دادند.
آن مرد هیزم شکن بود و در کنار زن و دوتا پسرش در آن کلبه زندگی می کرد.
گوشه ی کلبه یک حیوون نشسته بود و داشت خودش را لیس می زد. داوود تا آن
روز حیوانی مثل او ندیده بود. چشمهای درشت ِ براق و رنگ خاکستری داشت و
میو میومی کرد. داوود از آن حیوان خیلی خوشش آمد و از زن و مرد پرسید:«این
حیوونو به من می فروشید؟» مرد هیزم شکن جواب داد:« اگه 7 تا سکه بدی، می
فروشم.» داوود 7 تا سکه ای را که پدرش بهش داده بود به آنها داد و
خداحافظی کرد و همراه آن حیوان، به راه افتاد.او رفت تا به شهری رسید که
یک حاکم مهربان داشت و هر مسافری را که وارد شهر می شد، مهمان می کرد.
داوود هم مهمان حاکم شد. وقتی میز غذا را چیدند، از گوشه وکنار خانه ی
حاکم چندتا موش کوچولو آمدند و روی میز پریدند و شروع کردند به خوردن
غذاهای توی بشقاب مهمانها. برای همین کسی نمی توانست راحت غذا بخورد.در
همان موقع حیوانی که همراه داوود بود، به موشها حمله کرد و همین که یکی
دوتا از آنها را گرفت و قورت داد، بقیه ی موشها فرار کردند و به
سوراخهایشان پناه بردند. حاکم از آن حیوان خیلی خوشش آمد.از داوود خواست
که هزار سکه بگیرد و آن حیوان را به او بفروشد.داوود قبول کرد.یک کیسه پر
از سکه های طلا گرفت و به شهر خودشان برگشت. با آن پول چندتا گاو و گوسفند
و مرغ و خروس و غاز خرید و وضعشان خیلی خوب شد. به این ترتیب داوود به
آرزویش رسید و توانست به پدر و مادرش کمک کند و برای آنها زندگی راحتی
فراهم کند. امیدوارم همان طور که داوود به آرزوش رسید،شما هم به
آرزوهایتان برسید.قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه ش نرسید.
راستی بچه ها یه سؤال دارم:
میدونید اون حیوونی که داوود خرید و به شهر برد و به حاکم فروخت ، چی
بود؟آفرین! درست گفتید.اون حیوون گربه بود. موش از گربه می ترسه و گربه
دشمن موشه.