Open Menu
محتويات
صفحه اصلي
اخبار مدرسه
آلبوم مدرسه
مقالات
صوت و فيلم
پيامها
پيام قرآني
پيام مذهبي
بيانات بزرگان
پيام مشاور
پيام بهداشتي
كودكانه ها
قصه و داستان
خنده بازار
بازي
آموزش
آموزش رايانه
درباره مدرسه
تماس با ما
كادر مدرسه
سايت كودك و نوجوان
مركز جهاني اطلاع رساني آل بيت شبكه كودك و نوجوان
سايت نسيم آموزش نوين روخواني قرآن كريم
سايت كودكانه
ليست لينك ها
وزارت آموزش و پرورش
آموزش و پرورش منطقه 5
سايت تبيان
سايت رشد
سايت آموزش مجازي پويا
پنج شنبه 29 آذر 1403
خر دانا
خر دانا
يک روز يک مرد روستايي يک کوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود.
خر پير و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پاي خر به سوراخي رفت و به زمين غلطيد. بعد از اينکه روستايي به زور خر را از زمين بلند کرد معلوم شد پاي خر شکسته و ديگر نمي تواند راه برود.
روستايي کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بيابان ول کرد و رفت.
خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر مي کرد که «يک عمر براي اين
بي انصاف ها بار کشيدم و حالا که پير و دردمند شده ام مرا به گرگ بيابان
مي سپارند و مي روند.» خر با حسرت به هر طرف نگاه مي کرد و يک وقت ديد که راستي راستي از دور يک گرگ را مي بيند.
گرگ درنده همينکه خر را در صحرا افتاده ديد خوشحال شد و فريادي از شادي کشيد و شروع کرد به پيش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد.
خر فکر کرد«اگر مي توانستم راه بروم، دست و پايي مي کردم و کوششي به کار
مي بردم و شايد زورم به گرگ مي رسيد ولي حالا هم نبايد نااميد باشم و تسليم گرگ شوم. پاي شکسته مهم نيست. تا وقتي مغز کار مي کند براي هر گرفتاري چاره اي پيدا مي شود.» نقشه اي را کشيد، به زحمت از جاي خود برخاست و ايستاد اما
نمي توانست قدم از قدم بردارد. همينکه گرگ به او نزديک شد خر گفت:«اي سالار درندگان، سلام.»
گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت:«سلام، چرا اينجا خوابيده بودي؟» خر گفت: «نخوابيده بودم بلکه افتاده بودم، بيمارم و دردمندم و حالا هم نمي توانم از جايم تکان بخورم. اين را مي گويم که بداني هيچ کاري از دستم بر نمي آيد، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابي در اختيار تو هستم ولي پيش از مرگم يک خواهش از تو دارم.»
گرگ پرسيد:«خواهش؟ چه خواهشي؟»
خر گفت:«ببين اي گرگ عزيز، درست است که من خرم ولي خر هم تا جان دارد جانش شيرين است، همانطور که جان آدم براي خودش شيرين است البته مرگ من خيلي نزديک است و گوشت من هم قسمت تو است، مي بيني که در اين بيابان ديگر هيچ کس نيست. من هم راضي ام، نوش جانت و حلالت باشد. ولي خواهشم اين است که کمي لطف و مرحمت داشته باشي و تا وقتي هوش و حواس من بجا هست و بيحال نشده ام در خوردن من عجله نکني و بيخود و بي جهت گناه کشتن مرا به گردن نگيري، چرا که اکنون دست و پاي من دارد مي لرزد و زورکي خودم را
نگاهداشته ام و تا چند لحظه ديگر خودم از دنيا مي روم. در عوض من هم يک خوبي به تو مي کنم و چيزي را که نمي داني و خبر نداري به تو مي دهم که با آن بتواني صد تا خر ديگر هم بخري.»
گرگ گفت:«خواهشت را قبول مي کنم ولي آن چيزي که مي گويي کجاست؟ خر را با پول مي خرند نه با حرف.»
خر گفت:«صحيح است من هم طلاي خالص به تو مي دهم. خوب گوش کن، صاحب من يک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که نپرس، و چون من در نظرش خيلي عزيز بودم براي من بهترين زندگي را درست کرده بود. آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طويله ام را با آجر کاشي فرش مي کرد، تو بره ام را با ابريشم مي بافت و پالان مرا از مخمل و حرير مي دوخت و بجاي کاه و جو هميشه نقل و نبات به من مي داد. گوشت من هم خيلي شيرين است حالا مي خوري و
مي بيني. آنوقت چون خيلي خاطرم عزيز بود هميشه نعل هاي دست و پاي مرا هم از طلاي خالص مي ساخت و من امروز تنها و بي اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد. حالا که گذشت ولي من خيلي خر ناز پرورده اي هستم و نعلهاي دست و پاي من از طلا است و تو که گرگ خوبي هستي مي تواني اين نعلها را از دست و پايم بکني و با آن صدتا خر بخري. بيا نگاه کن ببين چه نعلهاي پر قيمتي دارم!»
همانطور که ديگران به طمع مال و منال گرفتار مي شوند گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند. اما همينکه به پاهاي خر نزديک شد خر وقت را غنيمت شمرد و با همه زوري که داشت لگد محکمي به پوزه گرگ زد و دندانهايش را در دهانش ريخت و دستش را شکست.
گرگ از ترس و از درد فرياد کشيد و گفت:«عجب خري هستي!»
خر گفت:«عجب که ندارد، ولي مي بيني که هر ديوانه اي در کار خودش هوشيار است. تا تو باشي و ديگر هوس گوشت خر نکني!»
گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آنجا فرار کرد. در راه روباهي به او برخورد و با ديدن دست شل و پوزه خونين گرگ از او پرسيد:«اي سرور عزيز، اين چه حال است و دست و صورتت چه شده، شکارچي تيرانداز کجا بود؟»
گرگ گفت:«شکارچي تيرانداز نبود، من اين بلا را خودم بر سر خودم آوردم.»
روباه گفت:«خودت؟ چطور؟ مگر چه کار کردي؟»
گرگ گفت:«هيچي، آمدم شغلم را تغيير بدهم و اينطور شد، کار من سلاخي و قصابي بود، زرگري و آهنگري بلد نبودم ولي امروز رفتم نعلبندي کنم!»
تعداد بازديد :
748
4/5 امتياز (4)
نظرات
Ο
آدرس كانال مدرسه
Ο
ثبت نام كتابهاي درسي
Ο
شماره حساب مدرسه
Ο
اسامي اعضاي انجمن 1404-1403
Ο
اخلاص و خود سازي
Ο
حديث روز
Ο
شيوه نامه جابربن حيان
Ο
خود آموز ارزشيابي كيفي ـ توصيفي
Ο
تماس با پيمانكار سرويس
Ο
قرآن كامل
Ο
بازي و اعتماد به نفس
Ο
بخور و نخورهاي شب امتحان
Ο
آنفلوانزا
Ο
كتاب آموزش خود مراقبتي سفيران سلامت
Ο
زندگي سالم با قند كمتر
Ο
راهنمای خود مراقبتی خانواده
Ο
چرا سكوت براي مغز مفيد است؟
Ο
تغذیه و خواب کودکان دبستانی
Ο
مهارت های زندگی از نگاه سازمان جهانی بهداشت
Ο
کمک های اولیه روانی
Ο
بروشور بلوغ دختران
Ο
خوراکیهای مفید زنگ تفریح
Ο
آلودگي هوا
Ο
بيش فعالي چيست؟
Ο
اختلالات املايي و راهكارها
Ο
گلدسته هاي فراموش شده...
Ο
بهترين روش تربيت كودك، از ديد روانشناسان
Ο
شايد شما هم مقصر باشيد!
Ο
آب، بهترين نوشيدني براي كنترل چاقي كودكان
Ο
چه كار كنيد كه فرزندانتان فست فود نخورد؟
Ο
پديكلوزيس
Ο
صله رحم، حفظ روابط خويشاوندي و بهداشت روان
Ο
چرا دانش آموزان درس را فراموش مي كنند؟
Ο
ازدواج حضرت محمد(ص) با حضرت خديجه(س)
Ο
بهترين و بدترين رژيم غذايي در هواي آلوده
Ο
براي مقابله با اضطراب در كودكان چه بايد كرد؟
Ο
به جاي قصه گفتن با من حرف بزن
Ο
مثل مداد باش
Ο
اشتهاي شما چه رنگي است؟
محتويات
صفحه اصلي
اخبار مدرسه
آلبوم مدرسه
مقالات
صوت و فيلم
پيامها
پيام قرآني
پيام مذهبي
بيانات بزرگان
پيام مشاور
پيام بهداشتي
كودكانه ها
قصه و داستان
خنده بازار
بازي
آموزش
آموزش رايانه
درباره مدرسه
تماس با ما
كادر مدرسه
سايت كودك و نوجوان
مركز جهاني اطلاع رساني آل بيت شبكه كودك و نوجوان
سايت نسيم آموزش نوين روخواني قرآن كريم
سايت كودكانه
ليست لينك ها
وزارت آموزش و پرورش
آموزش و پرورش منطقه 5
سايت تبيان
سايت رشد
سايت آموزش مجازي پويا